سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بی معرفت

                 

                                              s2

با تو ای درس شبی باز از این خانه گذشتم

همه شب خیره شدم ثانیه ای چشم نبستم

شوق یک نمره ی بیست 54 1 باز پدیدار شد اندر رخ زردم

یادم آمد که شبی با تو دراین خانه نشستم

اولین بار در آن ترم٬ که یک جزوه به دستم

جزوه را مرتبه ها باز همی کردم وبستم

یادم آمد تو به من گفتی از این بیست حذر کن

لحظه ای چند بر آینده نظر کن

آه آینده برایت نگران است

تو که امروز به یک بیست امیدت نگران است

باش فردا که دو پایت پس استاد روان است 24

تا فراموش کنی چندی از این نمره حذر کن96

با تو گفتم حذر از بیست ندانم

گذر از نمره ی نوزده هرگز نتوانم

اشکی از چشم فرو ریخت 3

نوزده ناله ی تلخی زد و بگریخت

هجده آهسته ز افکار من آهنگ سفر کرد

شب و سرما ومن و ترس همه دل داده به یک پانزده از درس

روز اول که به صد شوق ز کنکور گذشتم 10

شاد وخندان به سوی خانه دویدم

خویش را عالم این دهر بدیدم11

تو به من پند بدادی نشنیدم٬ نشنیدم

باز گفتم که تو آسانی ،من عالم دهرم

 می توانم که بگیرم ز تو من پانزده آسان

یادم آمد که از این صفحه به آن صفحه پریدم

سوی هر درد که رفتم به دوایی نرسیدم

پای در خواب کشیدم

صبح شد زیر پتو آن شب وشبهای دگر هم

نگرفتم دگر از درس خبر هم

نکند یازده بر بنده گذر هم

با ده اما به چه حالی من از آن ترم گذشتم55ji 

خدا این ترم را هم رحم کنه،از همین الان نتیجه امتحان مدار الکتریکی که معلومه اگه بقیشم همون دهی که بالا نوشتم بشم خوبه دیگه.dsایشالله بعد امتحانات و مسافرتم میام یه سر و سامون حسابی به این وبلاگ میدم ،موئد باشید همتون.یا حق


نوشته شده در یکشنبه 86/4/3ساعت 9:18 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

fateme

تکیه بر همین دیوار!

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که هرصبح پیش از مسجد می آمد که بگوید:"پدرت فدایت دخترم"!.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبر باز کرده بود که هر غروب می آمد که بگوید"شادی دلم!پاره تنم!".

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که می خواست برود سفر وآمده بود زیر گلوی او را ببوسد.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی پیامبری باز کرده بود که پی "کسای یمانی" میگشت تا در آن آرامش یابد.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی(ع) باز کرده بود.روی علی که بیتاب میشد می گفت:بوی برادرم محمد(ص) می آید.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار یعنی آیا در را روی جبرئیل خودش باز کرده بود؟

ایستاده بود پشت همین در تکیه داده بود به همین دیوار و تنها گلیم زیر پایش را بخشیده بود.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و پارچه ای کشیده بود روی سرش چون حتی چادرش را بخشیده بود.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و بصورت شرمنده زنی که برای بار دهم سوالی را می پرسید لبخند زده بود.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و و در را روی چشم های خیس علی باز کرده بود.روی مردی که جانش و برادرش را از دست داده است.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و به بلال که ساکت و محزون آن پشت ایستاده بود،گفت:اذان بگو،من دلتنگم.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و در را روی علی باز کرده بود که می آمد تا برای سالهای طولانی خانه نشین باشد.

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده به همین دیوار و گفته بود:"نمی گذارم ببریدش".

ایستاده بود پشت همین در: تکیه داده بود درست بر همین دیوار که....!

 

اللهم العن قتلة فاطمة الزهرا زرهم عذابا فوق عذاب و هوانا فوق هوان 
 یا زهرای اطهر


نوشته شده در دوشنبه 86/3/28ساعت 9:17 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

تسلیت...تسلیت...تسلیت....

samera

انگار این روزها داغ و غم تمامی ندارد،غم شهادت مادرمان زهرا(س) به حد کافی برای عزادارانش سخت بود که دیدیم دشمن چگونه با مقدساتمان بازی میکند و تکرار فاجعه سامرا رخ داد و حالا باز هم داغ،باز هم غم،غم رحلت یک عالم شیعه و تنها بغضیست که گلو را می فشارد...حالا چه برسرمان می آید؟،اینهه عذاب و بلا برای چیست؟؟!....

امام صادق (علیه السلام):

اذا مات العالم ثلم فی الاسلام ثلمه لایسدها شیء:زمانی که عالمی از دنیا میرود لطمه ای بر پیکره اسلام وارد میشود که هیچ چیز ان را جبران نمیکند.

 

lankarani

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر

یا زهرای اطهر


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/23ساعت 12:9 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

رکسانا
مدتی پیش یه فایل برام فرستادند که توش داستان رکسانا را نوشته بودن،خیلی خوشم اومد گفتم بزارمش تو وبلاگ همه ببینن چه مادری داریم ما و...،حالا داستان از این قراره:

دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود داشت جون میداد.حرفای اطرافیاش عجیب تر از حال خودش بود:ببین دختره چه جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی.... ای بابا هر کی رکسانا را نشناسه فکر میکنه عاشق خداست و آخر مذهبه....
از همون لحظه ذره بین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد.چادر سر کرده بود،اما انگار تا حالا توی عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود.تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان میپرسه:من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز؟!!!آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه؟این یعنی چی....؟!!!!
چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چیکار میکنه؟با این قیافه و سر و وضعش... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران،یه وضعی اومده بود که انگار...بالاخره هم طاقت نیاوردم و تو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم:آبجی میتونم یه چند دقیقه وقتتون را بگیرم؟خواهش میکنم...بفرمایین
با چشماش داشت خدا را شکر میکرد که میتونه برا یکی حرف بزنه.یکی آدم حسابش کرده...هنوز ننشسته بودم که گفت:می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا؟با ولع تموم گفتم:آره آره...،دیگه به من فرصت نداد و گفت:پس خوب گوش بدین و بزارین همه حرفامو بزنم.قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه زد زیر گریه:
میدونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا،بعد یه دفعه حالش بد میشه،چادر سرش میکنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه.باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین.من تک دختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی50 هزار تومنه.یه روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم میومد خیلی بی مقدمه گفت:اسمت را نوشتم بریم زیارت خونه خدا !!من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بی توجهی گفتم:باشه،اشکالی نداره یه بارم بریم قبر خدا را زیارت کنیم،مگه چی میشه...؟!!قضیه را شوخی گرفتم.باور نمی کردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج.اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه،یه جورایی لجم گرفت.با خودم گفتم می خواین منو بچزونین؟باشه باهاتون میام،حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمم یادشون بمون.
سرتون را درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زده بودم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم.این کار رو هم کردم.اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم.بدون اینکه فکر کنم کجام.شب با خستگی تمام برگشتم هتل.به روی خودمم نیاوردم که چی شده.از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد،تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد.خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن،هر چی داد زدم کسی به دادم نرسید.خیلی ترسیده بودم...نفس نفس میزدم ولی نفسم بالا نمیومد...خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... نا امید نا امید بودم،با اینکه میدونستم تو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم.از یه جایی به موهام آویزون بودم...حشراتی که اگه تو بیداری میدیدم حتما قالب تهی می کردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که میخوان منو بندازن توش از صدتا مرگ عذاب آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفعه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم را ببندید،بندازیدش تو آتیش... دیگه نمی تونستم نفس بکشم... فقط با نامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم:یا زهرا(س)
یه دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا را گرفت!! آتیشا خاموش شد و از میون شعله های آتیش گل بود که که از توی خاکها میزد بیرون.تموم آتیش به گلستان تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد:حاج آقا قول بده دعام میکنی؟اگه قول بدی من همه داستانمو تعریف میکنم،منم که حالا با گریه های اون گریه می کردم،قول دادم.حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها با فامیل تو تهران رفته بودم گشت و گذار و چه کارایی که نکرده بودم... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران میدیدم!ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم میداد و می آورد.الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س) شدم چه فایده داره؟ و باز هم گریه راه صحبت کردنش را گرفت...
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک میکرد گفت:حاجی دیدم وسط یه گلستون یه خانمی داره لنگون لنگون و به سختی خودش را می کشه و میاد طرفم...وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم،همه دردهام یادم رفت. صورتش را نمی دیدم،ولی صداش را میشنیدم.گوشه چادرش رو کنار زد ،یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود.در حالی که صداش میلرزید گفت:دیدی با من چیکار کردی؟؟!!! و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد.... حال عجیبی داش،طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت.اشکمو درآورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد...
حاجی میدونی چرا اون روز حالم به هم خورد؟من که دیگه داشتم از فضولی میمردم با ولع تموم گفتم:نه تو رو خدا بگو برام.در حالی که سعی میکرد حرفش را بخوره گفت:بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت: دخترم اینجا خونه منه،دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد.داشتم میمرد، اومد جلو و دستی به سرم کشید.حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت.دستاش بوی عجیبی می داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود.وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود،اما صورتم بوی عطر دستاشو می داد.به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده،وقتی میرفت من از تکونای شدید شونه هاش فهمیدم که داره زار میزنه...
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود،اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا میزد یا فاطمه(س) مادر جون منو تنها نذار،خواهش می کنم و گریه می کرد و میلرزید.... بعد ها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب السادات بوده که بخاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا.....

بر اساس خاطره ای از وبلاگ نویس آقای علی شایق.اصل مطلب در وبلاگ کریم اهل بیت

یا زهرای اطهر


نوشته شده در جمعه 86/3/18ساعت 9:9 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم.

روح الله المصطفی الخمینی

 

مهربان ترین رهبر

امام امت (ره) می فرمود: حتی نامه هایی که کسی در آنها به من جسارت کرده گزارش دهید، و اعلام کرد: هر کس مرا پاره کرد یا به من اهانت کرد با او برخورد تلخ نکنید.

  امام خمینی (ره) هیچ گاه اجازه نمی دادند (هنگام باریدن برف یا باران) کسی بالای سر او چتر نگهدارد.

                                                                                              از تکلفات دورى مى‏کردند

امام از بسیارى از تکلفاتى که سایر مراجع داشتند، از قبیل رفت و آمد کردن دستبوسى، تعظیم و تکریم و در خانه را باز کردن دورى مى‏کردند. (1)

                                                                                               من ماشین نمى‏خواهم

 امام در نجف که بودند یکى از ایرانیان ماشینى را از آلمان خاص ایشان خریده بود که آقا با آن به حرم مشرف شوند و یا در ایام زیارتى به کربلا بروند آقا مى‏فرمودند: «من ماشین نمى‏خواهم.» وقتى او اصرار مى‏کرد که من این ماشین را به اسم شما و براى شما از آلمان آورده‏ام ولى امام به او فرمودند: «اگر مال من است من آن رامى‏فروشم و پولش را به طلبه‏ها مى‏دهم‏» او هم مى‏گفت که نه شرط ما این است که شما این را نفروشید.ما به او گفتیم آقا مى‏فروشد به هر حال امام آن را نپذیرفتند. (2)

                                                                                اجازه نمى‏دادند پشت‏سرشان راه برویم

در سالهاى 1327 و 1328 وقتى که امام در مسجد «سلماسى‏» قم تدریس مى‏کردند، مسیر حرکت ایشان از خانه به طرف محل درس‏شان با بنده یکى بود.چون منزل ما هم در نزدیکى منزل امام بود.لذا بیشتر روزها میان راه، با هم برخورد مى‏کردیم.امام وقتى صداى پاى ما را مى‏شنیدند با ما احوالپرسى مى‏کردند و به ما تکلیف مى‏کردند که پیشاپیش ایشان حرکت کنیم و اجازه نمى‏دادند پشت‏سرشان حرکت کنیم‏و همیشه هم به تنهایى از منزل به طرف مسجد سلماسى حرکت مى‏کردند. (3)

                                                                         حتى بعضى از مغازه‏دارها امام را نمى‏شناختند

امام از حالتهایى که براى ایشان تعین درست مى‏کرد بى اندازه متنفر بودند و جلوى آنها را هم مى‏گرفتند.اگر کسى به دنبال یا همراه ایشان راه مى‏رفت.بر مى‏گشتند و او را از این کار منع مى‏کردند....امام اینقدر در این جهت جدیت کرده بودند که برخى از صاحبان مغازه‏هاى اطراف منزلشان سیماى ایشان را به درستى نمى‏شناختند. (4)                                                                              

                                                                              دوست ندارم شخصیت‏شما کوچک شود

یادم مى‏آید هنگام رفتن به حرم، در اواسط راه و در کوچه به امام برخورد کردیم و چون دوست داشتیم که همراه ایشان باشیم، لذا پشت‏سر آقا به طرف حرم مطهر حرکت کردیم.امام وقتى متوجه حضور ما شدند، ایستادند و فرمودند: «آقایان فرمایشى دارند؟» گفتیم: «نه! عرضى نداریم، فقط دوست داریم که همراه شما باشیم و از این کار لذت مى‏بریم.»

ایشان فرمودند: «شکر الله سعیکم.من از این کار شما تشکر مى‏کنم، شما آقا هستید، طلبه هستید، محترم هستید، من دوست ندارم که شخصیت‏شما با حرکت کردن به دنبال من کوچک شود» . (5)

                                                                           در مقابل رسول الله چه جوابى داریم؟

در نجف بعضیها خیال داشتند روشى اتخاذ کنند به عنوان ملاحظه سلسله مراتب مراجع عالیقدر شیعه تا به این بهانه موقعیت و حیثیت اجتماعى امام را نادیده بگیرند.این امر به دوستان خیلى گران آمد.بنده با دو نفر مامور شدیم از طرف کلیه دوستان خدمت امام برسیم و عرض کنیم که چنین مطلبى است.من چون در صحبت کردن صریحتر بودم به امام عرض کردم که هر محیطى آداب و رسومى دارد و ظاهرا مراعات رسوم اشکال شرعى نداشته باشد.و موقعیت‏حضرتعالى طورى است که شما براى عامه مسلمین هستید و این موقعیت‏باید براى اسلام حفظ شود و آقایان با آن برنامه‏اى که دارند مى‏خواهند این موقعیت‏شما را نادیده بگیرند.یا خداى نخواسته به خیال خودشان هتک حرمت‏شما کنند، لذا ما از شما خواهش مى‏کنیم بر اساس آداب و رسوم حاکم در این محیط، برنامه آقایان را نپذیرفتند.سخنان ما که تمام شد ایشان یک قصه‏اى نقل کردند که ما در مقابل عظمت روحى ایشان احساس حقارت و شرمسارى کردیم.امام فرمودند: «در گذشته که برق نبود و کوچه‏ها تاریک بود یکى از آقایان به جایى مى‏رفت و طبق مرسوم شخصى هم جلوى ایشان فانوس به دست گرفته بود.او اتفاقا عازم مجلسى بود که یک آقاى دیگرى هم عازم آن مجلس بود.در راه که برخورد کردند، این آقا یک مقدار از آن دیگرى فاصله گرفت تا معلوم شود که ایشان یک تشکیلات جدا و یک فانوس کش مخصوصى دارد و مى‏خواست که موقعیتش شناخته شود.» امام پس از نقل این داستان فرمودند: «اگر روز قیامت ما را در محضر رسول الله (ص) به صف وا دارند و از این چیزها از ما سؤال کنند، آیا آقایان براى این سؤال، جوابى در نظر گرفته‏اند که مثلا این جلوتر باشد آن عقب‏تر باشد، این زودتر باشد آن دیرتر باشد؟ این اعتباراتى که آقایان در نظر مى‏گیرند اگر در آن صف، حضرت رسول (ص) از ما سؤال کردند آیا جوابى داریم بگوییم؟» سپس فرمودند: «به آن برنامه‏اى که آنها تهیه کرده‏اند عمل کنید. (6)

پى‏نوشت‏ها:

1.حجة الاسلام و المسلمین صادق احسان بخش.

2.حجة الاسلام و المسلمین فرقانى.

3.حجة الاسلام و المسلمین غیورى - اطلاعات هفتگى - ش 2442.

4.حجة الاسلام و المسلمین سید محمد موسوى خوئینى‏ها - حوزه - ش 37 و 38.

5.حجة الاسلام و المسلمین سید حمید روحانى - سرگذشتهاى ویژه از زندگى امام خمینى - ج 6.

6.حجة الاسلام و المسلمین کریمى - پاسدار اسلام - ش 8.

http://www.imam-khomeini.com

 


نوشته شده در یکشنبه 86/3/13ساعت 3:23 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

     الا ای چاه یارم را گرفتند

              گلم،عشقم،بهارم را گرفتند

                           میان کوچه ها با تازیانه

                                   همه دار و ندارم را گرفتند

                                  

پیامبر اسلام پس از ازدواج علی و فاطمه و سپری شدن مراسم عروسی،ابتدا از علی پرسیدند:همسرت فاطمه را چگونه یافتی؟امام پاسخ دادند:(نعم العون علی طاعة الله) خوب یار و یاوریست در اطاعت کردن از خدا

سپس از دخترش پرسید:شوهرت را چگونه یافتی؟فرمودند: (خیر بعل) بهترین شوهر است.

چه کسی میتونه بفهمه،درک کنه که علی این روزا کی را از دست داده...؟!!!

  یا زهرای اطهر


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/9ساعت 4:52 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

یکی از دستورالعمل‌های مهم تربیتی شیخ رجبعلی خیاط ، برنامه‌ریزی منظم برای خلوت با خداوند متعال و دعا و مناجات است که با جمله « گدایی در خانه خدا » از آن تعبیر می‌کرد، و تأکید می‌فرمود که:
« شبی یک ساعت دعا بخوانید، اگر حال دعا نداشتید باز هم خلوت با خدا را ترک نکنید. »
و می‌فرمود:
« در بیداری سحر و ثلث آخر شب آثار عجیبی است. هر چیزی را که از خدا بخواهی از گدایی سحرها می‌توان حاصل نمود، از گدایی سحرها کوتاهی نکنید که هرچه هست در آن است. عاشق خواب ندارد و جز وصال محبوب چیزی نمی‌خواهد. وقت ملاقات و رسیدن به وصال هنگام سحر است. »
                 هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
                                                                      از یمن دعای شب و ورد سحری بود

                                                       sam2
دعاهای جناب شیخ
دعای یستشیر، دعای عدلیه، دعای توسل، مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد کوفه، که با « اللهم إنی أسألک الأمان یوم لا ینفع مال و لا بنون » آغاز می‌شود و مناجات‌های پانزده گانه امام سجاد (ع) ( مناجات خمسه عشر)، دعاهایی است که جناب شیخ زیاد می‌خواند و به شاگردان هم خواندن آن‌ها را توصیه می‌فرمود.
در میان مناجات‌های پانزده‌گانه امام سجاد علیه‌السلام بر خواندن « مناجات مفتقرین » خصوصاً و « مناجات مریدین » تأکید داشت، و می‌فرمود:
« هر یک از این پانزده دعا یک خاصیت دارد. »
دکتر فرزام نقل می‌کند که از دعاهای همیشگی جناب شیخ این دعا بود:
« خدایا! ما را برای خودت تعلیم و تکمیل و تربیت بفرما.
خدایا! پروردگارا! ما را برای لقای خودت آماده بفرما. »

شب‌های جمعه بعد از نماز معمولاً جناب شیخ دعای کمیل یا یکی از مناجات‌ها و دعاهای یاد شده را می‌خواند و شرح می‌داد.
بهانه او را بگیر!
جناب شیخ معتقد بود که اگر انسان حقیقتاً خدا را بخواهد و به غیر او قناعت نکند، سرانجام خداوند متعال دست او را می‌گیرد و به مقصد می‌رساند و در این باره مثال جالبی داشت و میفرمود:
« بچه‌ای که بهانه گرفته، هر قدر اسباب بازی و تنقلات به او بدهند آن‌ها را پرت می‌کند ودست از لجبازی بر نمی‌دارد، آن قدر گریه می‌کند تا پدر او را در آغوش بگیرد و نوازش نماید، آن وقت آرام می‌شود، لذا چنان چه زرق و برق دنیا را نخواهی و بهانه او را بگیری، در نهایت خداوند متعال دست تو را می‌گیرد و بلندت می‌کند، آن وقت است که انسان لذت می‌برد. »
ارزش گریه و مناجات
جناب شیخ بر این اعتقاد بود که هنگامی انسان شایستگی مناجات و گفت و گو با خداوند متعال را پیدا می‌کند که محبت غیر خدا را از دل بیرون کند، و کسی که هوس، خدای اوست نمی‌تواند حقیقتاً « یا الله » بگوید، و در این باره می‌فرمود:
« گریه و مناجات موقعی ارزش واقعی دارد که انسان در دلش محبت غیر خدا را نداشته باشد. »
راه انس با خدا
جناب شیخ معقتد بود که راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر کسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذکر و مناجات با خدا لذت ببرد، باید برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد و در این باره می‌فرمود:
« اگر می‌خواهی از خدا بهره‌مند شوی و از انس و مناجاتش حظی داشته باشی، احسان به خلق کن، اگر می‌خواهی به حقیقت توحید راه پیداکنی، به خلق خدا احسان کن و طریقه احسان را از اهل بیت (ع) بیاموز: ﴿ ویطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و أسیرا إنما نطعمکم لوجه الله لانرید منکم جزاء ولا شکورا؛
و خوراک خود را با وجود دوست داشتنش به بینوا و یتیم و اسیر اطعام کنند (ودر دل بگویند) فقط برای خوشنودی خداوند شما را اطعام می‌کنیم، از شما نه پاداشی می‌خواهیم و نه سپاسی. سوره انسان آیه 8 و9 ﴾

و نیز می‌فرمود:
آن چه پس از انجام فرایض، حال بندگی خدا را در انسان ایجاد می‌کند، نیکی به مردم است. »
از خدا چه بخواهیم؟
یکی از مسائل مهم در دعا این است که نیایشگر بداند در راز و نیاز با خدا چه بگوید، و از او چه بخواهد؟ جناب شیخ ضمن شرح ادعیه، با تکیه بر جملاتی مانند:
« یا غایه آمال العارفین » و « یا منتهی أمل الآملین » و « یا نعیمی و جنتی و یا دنیای و آخرتی »
و امثال آن می‌فرمود:
« رفقا! زرنگی را از امامتان یاد بگیرید، ببینید امام چگونه با خدا راز و نیاز می‌کند: من آمده‌ام به پناه تو، آمده‌ام خودم را به تو بچسبانم! آمده‌ام تو را در آغوش بگیرم! من تو را می‌خواهم! »
جناب شیخ خود در دعا و مناجات میگفت:
« خدایا این‌ها را مقدمه وصل خود قرار بده. »

داد بی کسی بزن!
جناب شیخ می فرمود:
« وقتی شب‌ها برای گدایی موفق شدی، داد بی کسی بزن و عرضه بدار: خداوندا من قدرت و توان مبارزه با نفس اماره را ندارم، نفس مرا زمینگیر کرده، به دادم برس، و مرا از شر نفس اماره رهایی بخش! و اهل بیت را واسطه کن. »
و این آیه را تلاوت می‌فرمود:
إن النفس لإمارة بالسوء إلا ما رحم ربی : همانا نفس به بدی امر میکند مگر اینکه پروردگارم رحم کند- سوره یوسف آیه 53
« نمی‌توانی از شر نفس اماره خلاص شوی مگر به عنایت حق. »
شرط اجابت دعا
یکی از شرایط مهم اجابت دعا حلال بودن غذاست، شخصی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پرسید: دوست دارم که دعایم مستجاب شود. آن حضرت فرمود:
« طهر مأکلک و لا تدخل بطنک الحرام؛
خوراکت را پاک گردان و حرام وارد شکم خود مکن. »
اول پول نمک را بدهید!
یکی از ارادتمندان شیخ می‌گوید: جمعی بودیم که همراه شیخ به قصد دعا و مناجات به کوه « بی بی شهربانو » رفتیم. نان و خیاری گرفتیم و از کنار بساط خیار فروش، قدری نمک برداشتیم و بالا رفتیم، آن جا که رسیدیم شیخ گفت:
« برخیزید برویم پایین که ما را برگرداندند. می‌گویند: اول پول نمک را بدهید، بعد بیایید مناجات کنید. »!!

ماخذ:کتاب کیمیای محبت

یا زهرای اطهر


نوشته شده در چهارشنبه 86/3/9ساعت 12:41 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

تنها لحظاتی را که با خدا گذرانده ای
به حساب تو خواهند گذاشت

باقی همه بیهودگی ست و اتلاف وقت.
تو در پیشگاه هستی اوست که هست می شوی

 


نوشته شده در سه شنبه 86/3/8ساعت 5:42 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

<   <<   6   7