بی معرفت

رکسانا
مدتی پیش یه فایل برام فرستادند که توش داستان رکسانا را نوشته بودن،خیلی خوشم اومد گفتم بزارمش تو وبلاگ همه ببینن چه مادری داریم ما و...،حالا داستان از این قراره:

دخترک بیچاره از بس گریه کرده بود داشت جون میداد.حرفای اطرافیاش عجیب تر از حال خودش بود:ببین دختره چه جوری می خواد خود شیرینی کنه برای مسئول فرهنگی.... ای بابا هر کی رکسانا را نشناسه فکر میکنه عاشق خداست و آخر مذهبه....
از همون لحظه ذره بین فضولی من روی دخترک بیچاره متمرکز شد.چادر سر کرده بود،اما انگار تا حالا توی عمرش اسم چادر رو هم نشنیده بود.تعجب من وقتی بیشتر شد که دیدم از روحانی کاروان میپرسه:من چه جوری باید نماز بخونم و چی کار باید بکنم موقع نماز؟!!!آدم بیاد مدینه و نماز بلد نباشه؟این یعنی چی....؟!!!!
چیزی که براش جوابی نداشتم این بود که این بنده خدا اینجا چیکار میکنه؟با این قیافه و سر و وضعش... روز اول که اومده بود انگار اومده پیک نیک توی مثلا پارک جمشیدیه تهران،یه وضعی اومده بود که انگار...بالاخره هم طاقت نیاوردم و تو یه فرصت مناسب رفتم پیشش و گفتم:آبجی میتونم یه چند دقیقه وقتتون را بگیرم؟خواهش میکنم...بفرمایین
با چشماش داشت خدا را شکر میکرد که میتونه برا یکی حرف بزنه.یکی آدم حسابش کرده...هنوز ننشسته بودم که گفت:می دونم حتما می خوای بپرسی منو چه به این کارا؟با ولع تموم گفتم:آره آره...،دیگه به من فرصت نداد و گفت:پس خوب گوش بدین و بزارین همه حرفامو بزنم.قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه زد زیر گریه:
میدونم شما هم براتون عجیبه که یه دختر با این سر و وضع اومده اینجا،بعد یه دفعه حالش بد میشه،چادر سرش میکنه و تازه بلد هم نیست چه جوری نماز بخونه و خیلی حرفای دیگه.باشه براتون میگم ولی تا روز رفتنم خواهش می کنم هیچی به کسی نگین.من تک دختر یه خونواده پولدارم که فقط پول تو جیبیم روزی50 هزار تومنه.یه روز توی دانشگاه یکی از بچه های کلاس که خیلی ازش بدم میومد خیلی بی مقدمه گفت:اسمت را نوشتم بریم زیارت خونه خدا !!من که خیلی خندم گرفته بود در کمال خونسردی و بی توجهی گفتم:باشه،اشکالی نداره یه بارم بریم قبر خدا را زیارت کنیم،مگه چی میشه...؟!!قضیه را شوخی گرفتم.باور نمی کردم که اون همه دانشجوی مثل خودشونو ول کنن و اسم منو بنویسن برا سفر حج.اما در کمال ناباوری دیدم قضیه جدیه،یه جورایی لجم گرفت.با خودم گفتم می خواین منو بچزونین؟باشه باهاتون میام،حالی ازتون بگیرم که تا آخرش اسمم یادشون بمون.
سرتون را درد نیارم روز اول که اومدم هتل سعی کردم با تیپی که زده بودم توجه همه خدام رو به خودم جلب کنم.این کار رو هم کردم.اون روز تا دلم خواست تو شهر مدینه گشتم و تا تونستم خودنمایی کردم.بدون اینکه فکر کنم کجام.شب با خستگی تمام برگشتم هتل.به روی خودمم نیاوردم که چی شده.از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد،تا چشمامو بستم کابوس وحشتناک من شروع شد.خواب میدیدم منو انداختن تو آتیش و دارن می سوزونن،هر چی داد زدم کسی به دادم نرسید.خیلی ترسیده بودم...نفس نفس میزدم ولی نفسم بالا نمیومد...خودم قشنگ احساس کردم دارم جون میدم... نا امید نا امید بودم،با اینکه میدونستم تو جهنمم ولی از ته دل آرزوی مرگ میکردم.از یه جایی به موهام آویزون بودم...حشراتی که اگه تو بیداری میدیدم حتما قالب تهی می کردم دور و برمو گرفته بودن... زیر پام یه دیگ وحشتناک بود که تصور این که میخوان منو بندازن توش از صدتا مرگ عذاب آورتر بود... از همه طرف ترس و وحشت به طرفم میومد... یه دفعه صدایی شنیدم که میگفت دست و پاشم را ببندید،بندازیدش تو آتیش... دیگه نمی تونستم نفس بکشم... فقط با نامیدی تموم جوری که فقط خودم شنیدم فریاد زدم:یا زهرا(س)
یه دفعه یه بوی عجیبی کل فضای اونجا را گرفت!! آتیشا خاموش شد و از میون شعله های آتیش گل بود که که از توی خاکها میزد بیرون.تموم آتیش به گلستان تبدیل شد.
به اینجا که رسید خیلی گریه کرد طوری که به هق هق افتاد:حاج آقا قول بده دعام میکنی؟اگه قول بدی من همه داستانمو تعریف میکنم،منم که حالا با گریه های اون گریه می کردم،قول دادم.حاجی شاید نتونم به راحتی بگم ولی بارها با فامیل تو تهران رفته بودم گشت و گذار و چه کارایی که نکرده بودم... ای کاش این اتفاق اینجا نمی افتاد! ای کاش این خواب رو توی ایران میدیدم!ای کاش خدا منو قبل از اینکه بیاره مدینه تو ایران تکونم میداد و می آورد.الان که من خجالت زده حضرت زهرا(س) شدم چه فایده داره؟ و باز هم گریه راه صحبت کردنش را گرفت...
بعد در حالی که داشت اشکای چشماشو پاک میکرد گفت:حاجی دیدم وسط یه گلستون یه خانمی داره لنگون لنگون و به سختی خودش را می کشه و میاد طرفم...وقتی بهم رسید از بوی عطر وجودش مست مست شدم،همه دردهام یادم رفت. صورتش را نمی دیدم،ولی صداش را میشنیدم.گوشه چادرش رو کنار زد ،یه لباس سفید پوشیده بود که قطرات تازه خون اونو کثیف کرده بود.در حالی که صداش میلرزید گفت:دیدی با من چیکار کردی؟؟!!! و دخترک بیچاره دوباره ضجه زد.... حال عجیبی داش،طوری که منو هم تحت تاثیر گذاشت.اشکمو درآورد و یه چند دقیقه با هم گریه کردیم بعد یه جمله گفت که خیلی منو تکون داد...
حاجی میدونی چرا اون روز حالم به هم خورد؟من که دیگه داشتم از فضولی میمردم با ولع تموم گفتم:نه تو رو خدا بگو برام.در حالی که سعی میکرد حرفش را بخوره گفت:بگذریم در هر صورت اون شب تو خواب اون خانم مجلله به من گفت: دخترم اینجا خونه منه،دوست ندارم دخترم تو خونه من کارای بد بکنه.یه جوری با محبت گفت دخترم که تو دلم رو خالی کرد.داشتم میمرد، اومد جلو و دستی به سرم کشید.حرفایی زد و منو از کارایی نهی کرد که هیچکی ازش خبر نداشت.دستاش بوی عجیبی می داد و آهنگ صداش خیلی نافذ بود.وقتی از خواب بیدار شدم همه وجودم عرق کرده بود،اما صورتم بوی عطر دستاشو می داد.به اینجا که رسید دیگه نتونست ادامه بده،وقتی میرفت من از تکونای شدید شونه هاش فهمیدم که داره زار میزنه...
هنوز که هنوزه نمی دونم چی دیده بود که حالش بد شده بود،اما خوب من اون روز خودم می شنیدم که هی صدا میزد یا فاطمه(س) مادر جون منو تنها نذار،خواهش می کنم و گریه می کرد و میلرزید.... بعد ها فهمیدم اسم اون دختر رکسانا نبوده اسمش زینب السادات بوده که بخاطر کلاس اسمش رو گذاشته بود رکسانا.....

بر اساس خاطره ای از وبلاگ نویس آقای علی شایق.اصل مطلب در وبلاگ کریم اهل بیت

یا زهرای اطهر


نوشته شده در جمعه 86/3/18ساعت 9:9 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |