سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بی معرفت


به نام خدا

 

می گویم:"باباجون چته؟ یه قلپ آب دادیم بهت.

 زهرمار که ندادیم این جوری شاکی شدی"

عکس

نشسته یه گوشه گریه میکند

می گوید ...با هق هق گریه

از رفیق هایش که از تشنگی شهید شدند.

از اینکه عهد کرده بود تا آخر عمر آب خنک نخورد.

از خیلی چیزها....


نوشته شده در سه شنبه 90/3/31ساعت 9:32 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |


هو الشافی

کنار درب تزریقات درمانگاه ایستاده بودم

انگار بچه ای روی تخت خوابیده بود تا...

از همون اول شروع کرد به آخ و ناله

هر چی هم می گذشت آروم نمی شد

بیاد دوران کودکی خودم افتادم که وقتی بچه ها را توی مدرسه صف می کردند تا بهشون آمپول بزنن

برخلاف اکثر همکلاسی هام من از آمپول نمی ترسیدم

کم مونده بود برم جلو و بگم خانم آمپول منو بزنید برم دنبال کار و زندگیم!!

بالاخره برای خودم پسر ِشجاعی بودم

....آخ و ناله بچه تبدیل شد به گریه

داد میزد و می گفت:خاله درش بیار

دستم به دامنت درش بیار

جون پیغمبر درش بیار

درد می گیره

دل آدم کباب می شد

تعجب کردم, با خودم گفتم عجب بچه ایه

یه آمپول که این ادا ها را نداره

این خانم تزریقاتی هم چه بی عرضست, خب می بینی که بچه ست زود کارش را با مهارت انجام بده بره...

آخرش با یه دنیا تمنا و اشک و آه سوزن را از دست پسرک در آوردند و گفتند بی فایدست!!!

از مادرش پرسیدم:دردش میگیره؟

گفت: بچم شیمی درمانی میشه

دیگه رگش خیلی دیر پیدا میشه و برای اینکه ازش نمونه خون بگیریم اینجوری میکنه....

ته دلم خالی شد

.

.

احتمالا 7  8 سالی بیشتر نداشت

گریه می کرد و میگفت:مامان نمیدونی چقدر استخونام درد میگیره

و مادرش با چشمانی پر از اشک که نباید جاری می شد میگفت: میدونم مامان

و پشت هر واژه ای از کلامش آهی جانسوز خوابیده بود

.

.

سوار ماشین که شدم

تازه گریم گرفت

چقدر ناشکرم

با خودم گفتم: خیلی شجاعی؟؟ جای او باش

 

برای شفای این پسرک و همه بچه ها و بزرگانی که مریض ان دعا کنید

یا زهرای اطهر.س


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 11:14 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |


بسم الله الرّحمن الرّحیم

با چند نفر از یاران امام رضا.ع خدمتش شرفیاب شدیم.ساعتی نزد امام نشستیم. چون خواستیم بازگردیم امام به من فرمودند:احمد تو بشین

همراهانم رفتند و من خدمت امام ماندم . سوالاتی داشتم؛ به عرض رساندم و امام پاسخ فرمودند......تا پاسی از شب گذشت.

خواستم مرخص شوم امام فرمودند: می روی یا نزد ما می مانی؟

عرض کردم: هرچه شما بفرمایید, اگر بگویید بمان می مانم و اگر بفرمایید برو می روم. فرمودند: بمان, این هم رختخواب.

 آنگاه امام برخاستند و به اطاق خود رفتند.

احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی که از دعوت ویژه امام در پوست خود نمی گنجید,خرسند از این لطف ویژه سر به سجده گذاشت......او در ادامه ماجرا را این گونه گزارش می کند:

من از شوق به سجده افتادم و گفتم:سپاس خدای را که حجت خدا و وارث علوم پیامبران,

در میان ما چند نفر که خدمتش شرفیاب شدیم تا این حد به من محبت فرمودند.

هنوز در سجده بودم که متوجه شدم امام به اطاق من بازگشته اند. برخاستم.

حضرت دست مرا گرفتند و فشردند و فرمودند که امیرالمومنین.ع به عیادت صعصعة بن صوحان رفت و چون خواست برخیزد به صعصعه فرمودند:

"از اینکه به عیادت تو آمده ام به برادران خود افتخار مکن. عیادت من باعث نشود که خود را از آنان برتر بدانی.

از خدا بترس و پرهیزکار باش.برای خدا تواضع و فروتنی کن. خدا تو را رفعت می بخشد."

 

...... شب به نیمه رسیده بود و احمد بن محمد تنها بود و در فکر بی کرانگی ِ علم امام...

بحارالانوار ج70. ص292
برگرفته از کتابچه پاکت در بسته

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/12ساعت 7:34 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |


بسم الله الرحمن الرحیم

برای مردمان بلند اندیشه بن بستی نیست زیرا آنان بر این باورند که:

یا راهی خواهم یافت
یا راهی خواهم ساخت

تفکر

من میخوام کمی جمله را عوض کنم و بگم

برای مومن هیچ گاه, هیچ گاه بن بستی وجود ندارد

چرا که یا با توکل بر خدا راهی می یابد

یا با توکل بر خدا محکم می ایستد و راهی می سازد 


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 9:49 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |


 پیامبر صلى‏ الله ‏علیه‏ و‏ آله :


خوشبخت کسى است که سراى باقى را که نعمتش پایدار است بر سراى فانى که
عذابش بى‏پایان است برگزیند
و از آنچه در اختیار دارد براى سرایى که

به آنجا مى‏رود پیش فرستد قبل از آن‏که آنها را براى کسى بگذارد که
او با انفاق آن خوشبخت مى‏شود ولى خودش با گردآورى آن (دارایى‏ها) بدبخت شده است. 

 اعلام الدّین، ص 345   


*************************************

 

امام على علیه السلام :

لَوْ اَنَّ السَّماواتِ وَ الاَْرْضَ کانَتا عَلى‏ عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُما مَخْرَجاً وَ رَزَقَهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ
اگر آسمان‏ها و زمین بر بنده‏اى بسته شوند و او تقواى الهى پیشه کند، خداوند حتماً راهى براى او مى‏گشاید و از جایى که گمان ندارد، روزى‏اش مى‏دهد.


غررالحکم، ح 7599


 


نوشته شده در شنبه 90/3/7ساعت 2:20 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

به نام خدا

 نماز

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد

خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده

او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو

نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…

 

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم

که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا دارینکته بین


نوشته شده در جمعه 89/12/6ساعت 7:29 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

وقتی به علاوه خدا باشی, می تونی منهــای هـر چیزی زندگی کنی! تبسم

 

 


نوشته شده در شنبه 89/10/25ساعت 11:52 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

بسم ربّ الحسین(ع)

و این است حسین.ع
سر سلسله ی تشنگان, که حتی
 دشمن را سیراب می کند...

حرم

 

http://www.bachehayeghalam.com/media/sound/hadadian003.wma

آقا منم طمع می کنم

....به پیاله آبی که دست توست و زندگی کسالت بارم را زنده میکند


ش یا زهـــــرا.س بحـق الحســین.ع  


نوشته شده در جمعه 89/9/19ساعت 7:31 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

بسم ربّ الحسین .ع 

 

 h

 به کربلا رسیده ای

آرامشی عجیب در حرم تو را نوازش می دهد

اما تو به دنبال سوز آمده بودی

انگار قرار بود اینجا بسوزی

جویا که می شوی میبینی برخی دیگر هم مثل تو اند

روحانی کاروان می گوید

خودشان میخواهند که زائرشان غمگین و محزون نشود

خودشان آرامش می دهند

بعد از نماز صبح با گروه به سمت خیمه گاه حرکت میکنی

وارد که می شوی نوشته است محل خیمه حضرت عباس.ع

محل خیمه اباعبدالله.ع ,حضرت زینب.س, قاسم......

در بدو ورود سنگ هایی سفید و کوچک بسان طاق وجود دارد

نمیدانی چیست.....میگذری

گوشه ای می نشینی

روحانی کاروان شروع میکند به توضیح

بعد از چند کلامی میرود سراغ همان سنگ های سفید وکوتاه

میدانی آنجا چه بوده؟

 با خودت می گویی نه

می گوید اینها مسیر ها و کوچه هایی بوده

تا کودکان و زنان هنگام عبور از تیر رس نامحرم به دور باشند

این را که می گوید خیلی ها گریه میکنند

اینجا دلت نمیداند برای کدامین داغ بسوزد

برای قاسم؟ برای عباس.ع؟ برای علی اکبر؟ برای رباب؟

برای دویدن بچه ها روی خارها؟

حیران می مانی از صبوری یک زن

که بود و دید همه این داغ ها و مصیبت ها را

داغ علی اصغر را

نگاه محزون مادرش را

و شرمندگی پدری که او را برای دفن کردن به پشت خیمه ها برده بود

و .....

و آخر هم گفت: ما رایت الا جمیلا . . . جز زیبا چیزی ندیدم!   


نوشته شده در یکشنبه 89/8/30ساعت 3:13 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |


به نام خدای مهربانم

ماه رمضونه

شب میلاد امام حسن(ع)

با بچه های طرح ضیافت اندیشه

توی حیاط خوابگاه دانشجویی نشستیم

نم نم بارون میچکه روی صورتم....توی حوض آب

مراسم جشن میلاده

زهرای نابینای بینا داره میخونه

حس خوبیه

وقت دعاست

شک که نداری؟

 

4567 اللّهم عجّل لولیک الفرج4567

یا وجیها عند الله اشفع لنا عند الله 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 11:31 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >