سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بی معرفت


هو الشافی

کنار درب تزریقات درمانگاه ایستاده بودم

انگار بچه ای روی تخت خوابیده بود تا...

از همون اول شروع کرد به آخ و ناله

هر چی هم می گذشت آروم نمی شد

بیاد دوران کودکی خودم افتادم که وقتی بچه ها را توی مدرسه صف می کردند تا بهشون آمپول بزنن

برخلاف اکثر همکلاسی هام من از آمپول نمی ترسیدم

کم مونده بود برم جلو و بگم خانم آمپول منو بزنید برم دنبال کار و زندگیم!!

بالاخره برای خودم پسر ِشجاعی بودم

....آخ و ناله بچه تبدیل شد به گریه

داد میزد و می گفت:خاله درش بیار

دستم به دامنت درش بیار

جون پیغمبر درش بیار

درد می گیره

دل آدم کباب می شد

تعجب کردم, با خودم گفتم عجب بچه ایه

یه آمپول که این ادا ها را نداره

این خانم تزریقاتی هم چه بی عرضست, خب می بینی که بچه ست زود کارش را با مهارت انجام بده بره...

آخرش با یه دنیا تمنا و اشک و آه سوزن را از دست پسرک در آوردند و گفتند بی فایدست!!!

از مادرش پرسیدم:دردش میگیره؟

گفت: بچم شیمی درمانی میشه

دیگه رگش خیلی دیر پیدا میشه و برای اینکه ازش نمونه خون بگیریم اینجوری میکنه....

ته دلم خالی شد

.

.

احتمالا 7  8 سالی بیشتر نداشت

گریه می کرد و میگفت:مامان نمیدونی چقدر استخونام درد میگیره

و مادرش با چشمانی پر از اشک که نباید جاری می شد میگفت: میدونم مامان

و پشت هر واژه ای از کلامش آهی جانسوز خوابیده بود

.

.

سوار ماشین که شدم

تازه گریم گرفت

چقدر ناشکرم

با خودم گفتم: خیلی شجاعی؟؟ جای او باش

 

برای شفای این پسرک و همه بچه ها و بزرگانی که مریض ان دعا کنید

یا زهرای اطهر.س


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 11:14 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |