سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بی معرفت

به نام خدا

سلام،میلاد بابرکت امام حسن مجتبی.ع هم مبارکتون 45

امیدوارم عباداتتون قبول باشه در این ماه عزیز 23

 یه داستان درباره امام دیدم که جالب بود،بخونید ضرر نمیکنید

 
با خود بیاندیش.....

پس از جریان صلح امام حسن مجتبى علیه السلام با معاویه ، آن حضرت مورد ضربت شمشیر قرار گرفت .

یکى از دوستان حضرت به نام زید بن وهب جَهنى حکایت کند: در شهر مداین به محضر امام علیه السلام شرفیاب شدم و ایشان را در حالى دیدم که از شدّت درد و زخم آن شمشیر بى تابى و ناله مى کرد، گفتم : یا ابن رسول اللّه ! مردم متحیّر و سرگردان شده اند؛ تکلیف ما چیست ؟

ام حسن مجتبى علیه السلام فرمود:

به خدا سوگند! در نظر من معاویه از این جمعیّت بى ایمان براى من بهتر است ، این اشخاص ادّعاى شیعه و دوستى مرا دارند، ولیکن چون کرکسان در انتظار مرگ من نشسته اند، اینان حیثیّت و آبروى مرا نابود کرده ، اموال ما را به یغما بردند.

سوگند به خداوند! چنانچه از معاویه پیمان ایمنى بگیرم ، دیگر گزندى از او به من و خانواده ام نخواهد رسید؛ و چه بسا همین کار سبب شود که مسلمانان و دیگر دوستانم از شرّ او در امان بمانند؛ و در غیر این صورت همین اشخاص مرا با دستِ بسته ، تحویل معاویه خواهند داد.

و هم ، براى همگان و حتّى براى آیندگان سودمند مى باشد؛ و این بهتر از آن است که کوفیان مرا اسیر کرده و با دستِ بسته تحویل او دهند؛ و آن وقت با منّت مرا آزاد نماید، که در این صورت ، خاندان بنى هاشم براى همیشه تضعیف و خوار شده و مورد سرزنش و اهانت همگان قرار خواهند گرفت .

زید جهنى اظهار داشت : یا ابن رسول اللّه ! آیا در چنین حالت و موقعیّتى دوستان و شیعیان خود را همچون گله گوسفند بدون چوپان و حامى رها مى نمائى ؟!

امام علیه السلام فرمود: اى زید! من مسائلى را مى دانم که شماها به آن آگاهى ندارید، همانا پدرم امیرالمؤ منین علیه السلام روزى مرا شادمان و خندان دید، پس اظهار داشت : فرزندم ! زمانى فرا خوهد رسید که پدرت را کشته ببینى ؛ و همگان از تو روى برگردانند.

و بنى امیّه حکومت را در دست گیرند و بیت المال را از مستحقّین قطع و بین دوستان خود تقسیم نمایند.

و در آن زمان مؤ منین ذلیل و خوار گردند؛ و فاسقان و فاجران قدرت و نیرو گیرند؛ حقّ پایمال شود و باطل رواج یابد؛ خوبان و نیکان مورد لعن و سرزنش قرار گرفته و شکنجه شوند.

پس روزگار این چنین سپرى شود، تا شخصى از اهل بیت رسالت در آخر زمان ظاهر گردد و عدل و داد را گسترش دهد.

و خداوند در آن زمان برکات آسمانى خود را بر مؤ منین فرود فرستد؛ و گنج هاى زمین ، هویدا و آشکار شود؛ و خوشا به حال کسانى که آن زمان را درک نمایند.

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 12:43 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

سلام

مثل همیشه که عده ای از دانشجوهای گرام استاد درس را اسکورت میکنن تا ....؟ 7

دیروز هم داشتند قدم میزدند وسوال میپرسیدن که من هم به اونها پیوستم

اینقدر یواش میرفتند که حوصله ایوب هم سر میرفت0

داشتم جلو جمع راه میرفتم که صدای راه رفتن یکی اعصابمو خط خطی می کرد

چهرمو عبوس کردمو برگشتم که بگم بچه ها اینقدر کش کش نکنید

که دیدم این صدا محصولی از راه رفتن کسی نیست جز استاد88

احتمالا از گرسنگی و تشنگیشون بوده

یا شایدم به یاد بچگی هاشون افتادن4

بالاخره با بچه ها از خنده ترکیدیم15

 

یکشنبه_31/5/89_طرح ضیافت اندیشه


نوشته شده در دوشنبه 89/6/1ساعت 9:9 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |


به نام خدا

 6yt

 ای خدای بزرگ ،ای ایده ال غایی من ،ای نهایت آرزو های بشری ،عاجزانه در مقابلت به خاک می افتم ،تو را سجده می کنم ،می پرستم ،سپاس می گویم و ستایش می کنم .

فقط تو، آری تو ای خدای بزرگ ،شایسته ی سپاس و ستایشی ،محبوب بشری فقط تویی ،گمشده ی من تویی ،ولی چه افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جای تو می پرستم به آنها عشق می ورزم و تو را فراموش می کنم !

اگرچه نمی توانم آن را هم فراموشی بنامم چون یک زیبایی یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه ی توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات تو است .

من هرگاه مفتون چیزی شده ام در اعماق دل خود به تو عشق ورزیده ام و بنابراین ای خدای بزرگ تو از این نظر مرا سرزنش مکن .فقط ظرفیت و شایستگی عطا کن تا هرچه بیشتر به تو نزدیک شوم و در راه درازی که به سوی بوستان بی انتها و ابدی تو دارم این سبزه ها و خزه های ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلی باز ندارد...

در دنیا به چیزهای کوچکی خوشحال می شوم که ارزشی ندارند و از چیزهایی رنج می برم که بی اساس اند.این خوشی ها و ناراحتی ها دلیل کم ظرفیتی من است .هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم ،هنوز اسیر خوشی و لذتم ...کمند دراز آمال و آرزو بال و پرم بسته ،اسیر و گرفتارم کرده و با آزادی –آری آزادی واقعی _ خیلی فاصله دارم

ولی  ای خدای بزرگ در همین مرحله ای که هستم احساس می کنم که تو مانند رهبری خردمند مرا پند و اندرز می دهی ،آیات مقدس خود را به من می نمایی و مرا عبرت می دهی.

چه بسا که در موضوعی ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردی ،چیز هایی محال و ممتنع را جنبه امکان دادی و چه بسا مواقع که به چیزی ایمان و اطمینان داشتم ولی تو آن را از من گرفتی و دچار غم واندوهم کردی و به من نمودی که اراده و مشیت هرچیز به دست تو است .

فعالیت می کنیم ،پایین و بالا می رویم ولی لذت و عزت فقط به دست تو است...

 

   کتاب راز و نیاز با خدا شهید چمران 4thy


نوشته شده در جمعه 89/5/29ساعت 6:9 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

به نام خدا

 سلام؛ عیدتون مبارک765

این شعر زیبا را به مناسبت میلاد امام زمان.عج گذاشتم

ای کاش حال و روز من هم مثل همین شعر بود3452121

 

 

دلم به این همه آیینه رو نخواهد کرد

 به جز نگاه تو را جست و جو نخواهد کرد

 

پرنده ای که گرفتار پر زدن باشد
به آب و دانه و آواز خو نخواهد کرد


بیا مسافر چشم که هیچ حادثه ای
نگاه پنجره را زیر و رو نخواهد کرد23557


به غیر نام تو ای التهاب روحانی
دلم برای سرودن وضو نخواهد کرد


عزیز غایب من، ای همیشه در خاطر
به جز تو را دل من آرزو نخواهد کرد!

 

350اللهم عجل لولیک الفرج 350


نوشته شده در سه شنبه 89/5/5ساعت 3:31 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.989 اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.342

 بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....1643

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.453

  1

 چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....2سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
 « کدام لاستیک پنچر شده بود؟»....!!! 54 43


نوشته شده در دوشنبه 89/4/28ساعت 6:47 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

 به نام خدا

 

کتابی را که دیروز گرفته بودم را باز کردم،

 صفحه 13،عنوان: توجه به امام زمان(عج)

 شروع کردم به خوندن
 

برای آنکه حالت حضور در پیشگاه الهی حاصل شود باید از باب الله یعنی اما زمان(عج) وارد شد. باید در شبانه روز زمانی را برای سخن گفتن با امام زمان خود اختصاص داد.

البته هرگاه که انسان مشکلات بیشتری پیدا میکند وقت کمتری می گذارد اما به هر حال باید وقت گذاشت تا آب حیات به گیاه روحمان برسد تا مبادا خشک شود.

در این صورت بعد از مدتی انسان احساس می کند که گویا خود او در این کار نقشی ندارد و امام دست او را گرفته است، از این رو برنامه او تغییر می کند.

چرا ما چنین نکنیم؟

آیا عاشق انسانی عادی شدن فایده ای دارد؟

او که خود در راه مانده است و حال و روز ما را نمی فهمد. چگونه می تواند دست ما را هم بگیرد؟؟ او هم فقیری مثل ماست.

پایان این دلبستگی های دنیوی چیست؟

بنابراین باید به کسی متصل شد که در سختی و راحتی،پنهان و آشکار با یک صدا به ما توجه کند، به فریادمان برسد و مشکلاتمان را حل کند.

و او کسی نیست جز امام عصر(عج) که باب خداوند است، پس راه رسیدن به خدا و حضور در پیشگاه او پیوستن به امام هست.

مرتضی آقا تهرانیroz

 

مدتهاست از نظر اعتقادی بهم ریختم

هر چی فکر میکنم راه و روشی مطمئن و تضمینی جز همین ها پیدا نمی کنم

خدایا مددی1


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 1:24 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

سلام

قبل از هر چیز از تمام پزشکان دلسوز و زحمت کش تشکر میکنم2

 .................................................................................................................

امشب خیلی خستم

چشم هام هم درد میکنه

از یک سال دو سال پیش چشمم دچار سوزش شده بود

با چه اوضاعی درس میخوندم... البته ناشکری نشه از ما بدترون هم بودن

هر کسی دکتری را معرفی میکرد بهش مراجعه میکردم تا که وضع چشم هام بهتر بشه اما بی فایده بود

هر کدومشون یه نظری میدادن34

 

بالاخره چند روز پیش یه دکتر بهم معرفی شد که فلان دکتر پایتخت(پایتخت گفتنم بیشتر متلک بود تا یه افتخار) تاییدش کرده

برای امشب وقت گرفتم و رفتم مطبش

شروع کردم به توضیح دادن و اینکه تا بحال کلی دکتر رفتم ولی بهتر نشده

چند لحظه که شد خانم دکتر گفت:اااااا این عینک شماست؟

این که شمارش صفرررررره!!!!!!!!!!!!!!

درصورتی که هر دوش شماره داره5

تا بحال چشم راستم داشته از یه شیشه معمولی به دنیا نگاه میکرده87

 

1

 

یه لحظه کپ کردم4

من که پیش هر دکتری می رفتم با دستگاهش عینکم را چک میکرد و میگفت با شماره چشمت مطالبقت داره!!

خدا اینهمه رفت و آمد ها و دکتر رفتن ها...

این همه خستگی و عقب موندن از درسام..

مگه میشه اینهمه مدعی وجود داشته باشه؟؟؟

 

کفرم در اومد26

میری دکتر بعد از استفاده از دارو برمیگردی مطب میگی پوست دستهای من رنده رنده شده ها

میگه: آهااااان یکسری افراد این دارو بهشون نمیسازه لطفا دیگه استفاده نکنید8

تو دلم گفتم خوب شد گفتی وگرنه تا استخون پیش میرفتم

 

میری دندون پزشکی میزنه ریشه دندونت را پاره میکنه

 بعد هم به راحتی نوشیدن یک لیوان آب میگه کاریش نمیشه کرد باید بکشی

  دکتر چشم هم میری اینجوری..3

 

بخاطر همین چیزاست که هر کی اسم دکتر میاره میگم من اعتقاد ندارم

اطبای قدیم با اینکه امکانات و تجهیزات جدید را نداشتند

و شاید اشتباها و نه از روی عمد و بی توجهی دارو را اشتباه میدادن

اما حداقل وجدان داشتند

 

کاش در کشور نهادی وجود داشت تا آمار تلفات و اموات صادره از دست این چنین پزشکانی را اعلام کنه

مردم بشناسن قاتلین در لباس خدمت را 22

به نظرم باید درب مطب اینها را گل گرفت.....

 

به امید روزی که دکتران ما لیاقت گفتن نمیدانم و نفهمیدم را پیدا کنند9

 

 

یا زهرا.س7


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 1:37 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

 dolabi

 ما صیدیم و خدا و خوبان خدا صیادند

صید نمی تواند عقب صیاد برود

صیاد باید او را صید کند

خدا و اولیائش با یک نگاه و جلوه جمالشان ما را شکار می کنند

بعد ما را که صید شدیم رها میکنند

و ما که شیرینی تیر را چشیده ایم به دنبال صیاد می دویم

 

از مرحوم دولابی

 

یا زهرا.سs 


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 11:33 صبح توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

اگر مُسلمی چرا تسلیم نیستی؟؟


نوشته شده در جمعه 89/2/24ساعت 4:22 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

 

از اول تا آخر دانشگاهمون فقط سه چیزش را دوست دارم

معراج شهـــــداش را؛ آسمون پر ستارش را

و بیابونای شهرشو

 

چقــدر دلم برای بیابون های اطراف دانشگاهمون تنگ شده

دوست داشتم میرفتم اونجا و فریاد می زدم

خداااااا

ولی نمیشهa

 


نوشته شده در پنج شنبه 88/11/1ساعت 4:29 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >