سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بی معرفت

 

خاطره ای از شهید حسن باقری( غلامحسین افشردی) 

 g

 

...هوای تابستانی گرم ونفس گیر است.سربازهادر چند ردیف پشت سر هم استاده و به گروهبان خیره شده اند.لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب می کند و بعد فریاد می کشد:

- گروهان آزاد...

سربازها درحالی که پا به زمین می کوبند،با فرمان گروهبان به خود تکانی می دهند.*غلام حسین به لب ودهن گنده گروهبان نگاه می کند.سلاحش را دوش فنگ می کند و به طرف اسلحه خانه راه می افتد.علی رضا چند قدم به دنیالش می رود وصدایش می کند:

-افشردی!

غلام حسین سر برمی گرداند.علی رضا با تعجب به لب های غلام حسین چشم می دوزد.

پسر تو چقدر کله شقی! یعنی تو با این وضع که دو ساعت یک بند دویدیم ، تشنه نیستی؟!

غلام حسین سرش را پایین می اندازدعلی رضا دست غلام حسین را می گیرد و به طرف خود می کشد.

-بیا برویم اول آب بخوریم،بعد سلاحمان را تحویل می دهیم.غلام حسین،خیره به چشمان علی رضانگاه می کندو سرجایش محکم می ایستد.

-چراایستادی؟!

در حالی که هردودست او را دردست دارد،لب ولوچه اش را جمع می کند:

-بابا،تودیگرکی هستی؟ یعنی می خواهی بگویی که بی خیال آب؟

غلام حسین، دست او را می فشارد و به آرامی می گوید:

-یک موضوع خصوصی است.ندانی، بهتر است.

از همدیگر خداحافظی می کنند.علی رضاهنوز به حرف های غلام حسین فکر می کند.غلام حسین،سلاحش را به اسلحه خانه تحویل می دهد و آرام به طرف آسایشگاه راه می افتد.جلوی شیر آب غوغایی به پااست.سربازها که از خشم گروهبان خلاص شده اند،حالا با خیال آسوده از سروکول هم بالا می روند.تشنه زیر شیر می روند و آب از صورت تا گردنشان را خیس می کند.غلام حسین آب نداشته دهانش را قورت می دهد.به یاد سه روز پیش می افتد.از خود خجالت می کشد.

این حالت ،رنج تشنگی را برایش دل پذیرتر می کند.چند قدم به طرف آسایشگاه برمی دارد.بادیدن لب های خیس ،از رنجی که برای تشنگی می کشد ،بیشتر لذت می برد.صدای شرشر آب را می شنود.کمی دورتر به دیوار تکیه می دهد و به آب خیره می شود. غلام حسین دوباره به یاد قولی که به خودش داده بود، می افتد.با این فکر ، پشت از دیوار بر می دارد وخود را به شیر آب نزدیک می کند.چند نفری که کنار شیر آب حلقه زده اند،آب را به سر و صورت هم می پاشند.معلوم است که پیشتر سیراب شده اند.گلوی غلام حسین از تشنگی به سوزش می افتد.با امروز سه روز است که قطره ای آب از گلویش پایین نرفته است.دو روز پشت سر هم نماز ظهرش قضا شده بود.چاره ای جز تنبیه کردن خود نداشت.

-پس چرا نشسته وزل زده ای به آب؟!

غلام حسین بی آنکه نگاه کند صاحب صدا را می شناسد.سرش را بی حال و بی رمق بالا می برد وتو چشمان گشاد شده علی رضا لبخند می زند.

-حالا چی شده تو زاغ سیاه مرا چوب می زنی؟

علی رضا کنار غلام حسین می نشیند و با صدایی خفه می گوید:

-    من زاغ سیاه تو را چوب نمی زنم.الان دو- سه روزاست که می بینم یک قطره آب نمی خوری.بعد از ناهار نمی خوری،بعد از شام نمی خوری،پسر،تو فکر کرده ای من په په ام؟

غلام حسین دوباره لبخند می زند وکف دستش را روی لبش می گذارد مثل خاک کویر است ومنتظر قطره ای آب.علی رضا دستش را دراز می کند تا شیر آب را ببندد.غلام حسین ،ناگهان دست او را می گیرد.

-نبندش. دلم می خواهد آب را ببینم.

علی رضا می زند زیر خنده.آن قدر می خندد که اشک از چشمهایش سرازیر می شود.

- فکر میکنم خل شده ای افشردی

غلام حسین سرش را بین دو دستش پنهان می کند. شانه هایش از هق هق گریه به لرزه می افتد.علی رضا ،مات مات نگاهش می کند.وقتی غلام حسین سرش را بلند می کند،چشم هایش مثل کاسه ای پر از خون قرمز است. علی رضا که نمی داند چکار کند به نقطه ای خیره می شود. دیدن لبهای ترک خورده غلام حسین، دلش را ریش ریش می کند. دستش را روی شانه او می گذارد و آرام می گوید :

- آخر ... یک چیزی بگو...چرا تو این گرمای کشنده خودت را زجر می دهی؟

روی لب های خشک و پوست پوست شده غلام حسین دوباره خنده می نشیند.در حالی که به قطرات آب خیره شده ،زیر لب می گوید :

-    با خود عهد کرده بودم اگر نمازم قضا بشود، نخوابم . سه شب است که نمی خوابم .با خود عهد کرده بودم هر وقت نمازم قضا بشود ،آب نخورم ... سه روز است که آب نمی خورم... فقط به امید بخشش از طرف خدای بزرگ.

علی رضا با چشمان از حدقه بیرون زده فقط نگاه می کند. وقتی از شدت گریه شانه هایش مثل کشتی بی لنگری بالا وپایین میرود ،غلام حسین آهسته می گوید :

- نگران نباش. امروز، روز آخر است.

 wwغلام حسین افشردیww

 

 


نوشته شده در شنبه 87/12/17ساعت 5:18 عصر توسط فاطیما| نظرات ( ) |